اگه هر وبلاگ شبیه یه خونه باشه، وبلاگای مختلف چه جور خونهای هستن؟من با پیوندهای خودم شروع میکنم:
بانوچه: یه دوبلکس نقلیه با حیاط کوچولو و سقف و دروازهها و پردههای یاسی. دیوارهای کوتاه حیاط و باغچه پر از گل. درخت ندارن تو باغچشون.
هدس: یه واحد متوسط تو یه برجه. یکی دو تا تراس دنج داره و اثاثیهش انقدر ساده و خودمونیه که هیچرقمه به برجنشینی نمیخوره. تو تراسش واسه پرندهها هم چنتا لونه ساخته و هرچند وقت یه بار سر و صدای پرندهها ب
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.
توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشد
با این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
نام خیام را اکثرمان شنیدهایم و میدانیم که دستی بر سرودن رباعی داشت. بسیاری از رباعیاتش هنوز هم زنده است و بر زبان اهل ادب، جاری. سادگی و شیرینی کلامش آدم را با اشعارش همراه میکند و گاه، بیخیالی و بیپردهسخنگفتنهایش حتی به خندهمان میاندازد. رباعیات خیام را که میخوانی، دلت کندن از دنیا میخواهد، دلت بیهوا خندیدن و از همهٔ اجزای هستی لذتبردن میخواهد. او مدام نصیحتت میکند که می بخور و غم مخور و عشق کن که عاقبت چه شاه با
من همیشه ترجیح میدم نظارهگر یه ماجرا باشم تا یکی از فاعلین ماجرا. اینکه بشینم یه گوشه و به اطرافم نگاه کنم واسم لذتبخشتره تا درگیر بودن تو بطن داستان. جزئی از محیط بودن نه صرفا یکی از عناصر فعال تو محیط بهم حس آرامش میده. حس خونه بودن.
خونهٔ اول_کلاسای ادبیات از جمله جاهاییه که حس میکنم تو خونهمم. چون ماها و ریاضیا ادغامیم، کلاس تو یکی از کلاسای طبقه پایین که به نسبت بزرگتره برگزار میشه. چهارشنبهها ساعت دو و نیم تا چهار. پرده
درس خوندن برای من مترادف بود با حفظ کردن کلمه به کلمهٔ کتاب. کلمه به کلمهها. یعنی مثلا اگه تو کتاب تاریخ، تو یه درسش تو توصیف چنگیز مغول نوشته بود «بیرحم و سفاک» و یه درس دیگه «خونریز و وحشی» من همین طوری حفظشون میکردم. حتی صفتهایی که ذکر شده بود رو به ترتیب کتاب حفظ میکردم و میدونستم تو هر درسی ترتیب صفات و کلمات چه طوریه.
جواب دادن شفاهیم تو کلاس هم به همین شکل بود. انگار یه ضبط صوت داره از رو متن کتاب میخونه. با همون کلمات رسمی،
مامانم میگه «بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول میدادی فلان کار رو انجام نمیدی دیگه خیالم راحت میشد. مثلا گهگاهی که میذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و میگفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول میدادی، دیگه واقعنم اذیت نمیکردی.»
من نمیدونم بقیهٔ بچهها چطوریان، ولی حسم اینه کلا بچهها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقیتر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمن
رمان رکسانا ۸ بقلم شین براری صیقلانی
((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
-زهر مار برو انور زشته!
مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
-اونجا چیکار میکنی؟!
مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
مانی-نه در رو و میکنم بیا با
رمان رکسانا ۸ بقلم شین براری صیقلانی
((ماشین رو تازه پارک کرده بودم که دیدم یکی برام سوت زد! پیاده شدم که دیدم مانی رو پشتبوم خونهٔ همسایه ایستاده و داره برام دست تکون میده!))
-رو پشتبوم مردم چیکار میکنی؟!
مانی-مگه اینجا خونه خودمون نیست؟!
-زهر مار برو انور زشته!
مانی-همهٔ ملک ایران سرای من است!
-اونجا چیکار میکنی؟!
مانی-یواش!چه خبرت؟!آروم بیا بالا تا بهت بگم!
-از همون درخت بیام بالا؟!من نمیتونم!
مانی-نه در رو و میکنم بیا با
درباره این سایت